درد هیچگاه هرشب با یک سر و وضع ظاهر نمیشود؛ نمیگذارد حوصله ات سر برود یا دلت را بزند. مثلا برای امشب رخت نفرت پوشیده، شال خشم به سر کرده و دارد میگوید که باید حالم از چهارماه گذشته به هم بخورد، من هم به حرفش گوش میکنم و حالت تهوع میگیرم. میخواهم کل حرفهایش را بالا بیاورم، رفاقتهای اخیرم را بالا بیاورم، میخواهم حماقتم را آنقدر بالا بیاورم تا خالی شوم. خالی شدن هم تا تعادل یک شکاف دارد و این شکاف، درد دیگریست. درد تهی شدن، درد اینکه حالا که کشتمت، بعدش چه؟ با جای خالیت چه کنم؟
پرش میکنم.
فقط در هوای سرد است که میتوان نفس کشید.
بازدید : 212
يکشنبه 17 آبان 1399 زمان : 6:37